دل برد و زهره نیست که آن باز خواهمش


یا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش

زانجا که ناصبوری دیوانگان بود


پیداش دل دهم به نهان باز خواهمش

نی خود چو دل که جان گرامی ستد ز من


هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش

باشد شبی که تا به سحر راز گویمش


و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش

بوسی به وام برد خیالش ز من به خواب


باری دگر چو نیست همان باز خواهمش

دانم یقین که بار نیابم ازو،ولیک


تسکین خویش را به گمان باز خواهمش

دی باز کرد لب که زبانی دهد مرا


امروز عذر لب به زبان باز خواهمش

بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل


این عذر نیز اگر بتوان، باز خواهمش